سالروز یکی است که در فراغش بیگمان باید گفت مردمی خونگریه کردند. مردمی که هنوز پس از گذشت هشتسال جای زخماش را بر دل دارند. تازه و سوزان! چنان که این بار نوشتهاند:
باور دارم ای دوست
که زندگی زیباست
میتوان مردی را کشت
و جسمش را با خاک یکسان کرد
میتوان پارههای گوشتاش را از میان برد
اما هرگز نمیتوان باورهایش را نابود کرد(1)
باوری اما نه تنها از آن جنس که مدام برایمان روایت کردهاند. باور مردی که به همان لهجه زیبا و خودمانیاش میگوید: «اشعار حافظ را دوستدارم و آن را همیشه و باربار میخوانم. حافظ در من اثر دگرگونساز و الهامبخشی دارد. کنار حافظ، موسیقی هم بیان احساس درونی آدم است. اصلا شعر و موسیقی وزین بالای هر آدمی اثرش را دارد» هم او که در فراغش سرودهاند:
عجب صبری خدا دارد که پرده برنمیدارد
وگرنه بر زمین افتد زجیب محتسب مینا
چنین روحی لطیف در کالبدی مصمم است که میتواند از او اخلاقگرایی به تمام معنا بسازد، چنان که وقتی میخواهد سنگ بنای مقاومت برابر تعرض مهاجمان را بگذارد، از میان همه داوطلبان کسانی را برمیگزیند که یگانه سرپرست و نانآور خانوادهشان نباشند، حتی به قیمت مقاومت برابر اصرار فراوان و دلگیریشان از سختگیری وی.
چنان مصر بر این اصول است که رابرت کپلان در کتاب «سربازان راهخدا» فصلی را به وی اختصاص داده، بنویسد: «بیگمان باید او را در میان رهبران نهضتهای مقاومت بر صدر آورد. کسی چون چهگوارا که دشمن را از پای درآورد، با اینکه گستره تحت فرمانش بیشتر از هر کس دیگر، از مارشال تیتو و هوچیمینه و مائوتسهتونگ هم بیشتر تحت فشار بود و آسیب، مردم دوستش داشتند و شدت این دوستداشتن چنان بود که جان بر سرش مینهادند». جان بر اندیشه و عمل کسی که چون رفت در فراغش آوردند:
چِسان بینم که نمرودی، بسوزاند خلیلی را
چِسان بینم که فرعونی بپوشاند ید بیضا
چِسان بینم که نامردی چراغ انجمن باشد
چِسان بینم جوانمردی بمیرد یکه و تنها
سباستین یونگر، دیگر نویسنده و روایتگر، دربارهاش نوشته: «برایم ناممکن بود که سخنانش را با گوش دل نشنوم. وقتی گپ میزد، با وجود اینکه زبانش پارسی بود و بدینجهت برایم نامفهوم، اما همه چیز را حس میکردم. بهگونهای که چای در استکان میریخت و یا دستانش را موقع سخن گفتن حرکت میداد.
باور کنید که رازی آموختنی در آن پیدا بود». از آن دست رازها که نمونهاش را بسیاری، سال1979 در دوران فقر رسانه سینهبهسینه روایت کردند. هنگامی که سربازی جوان، در تاریکی شب و از فاصله 3متری به سویش شلیک کرد اما تیر به وی نخورد، جوان را پیش خود آورد و گفت: «وطندار، دستهایت میلرزد چون خوب نشانزدن هنوز بلد نیستی» و آنگاه او را بخشید! گفت؛ همینجا آزادش کنید، برود! و آتش افروخت میان قلب دوستدارانش تا در سوگش بنویسند:
«شبتاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکساران ساحلها»
بگفتا حافظا اکنون کمی از حال میهنگوی
که ما در گوشه غربت، از او دوریم منزلها!(2)
اینجا از باور مردی سخن میرود که باورهایش را پس از گذشت این سالها هنوز حکایت نکردهاند. هم او که وقتی شنید دیگر چهره مبارز، اعتقاد دارد که ترور میتواند وسیله مناسبی برای رسیدن به هدف شود؛ پاشیدن اسید و قتل مخالفین هم خود راهی است و... چنین اقداماتی را در جمع هواداران همو، آغاز حرکت در مسیر «تباهی و نابودی» توصیف کرد و سالها بر سر این اندیشه ایستاد.
اندیشه و عملش را جدا کرد و از آن پس بود که همه جا «مردم » را معیار هر جنگ و صلحی معرفی نموده و گفت: «من از طرف هیچکس جز مردم مبارزه نمیکنم، مزدور کسی هم نیستم. این مردم هستند که درباره هر چیزی و به طورمشخص جنگ و صلح هم تصمیم میگیرند.
ضمن اینکه اساس هر آنچه ما از خود نشان میدهیم، آزادی است. اصلا ما برای آزادی میرزمیم، چه برای ما زیستن در زیر چتر بردگی، پستترین نوع زندگی است. برای حیات مادی همهچیز میتوان داشت. آب، نان و مسکن، اما اگر آزادی از میان رفت، اگر غرور ملی در هم شکسته شد، در آن صورت است که دیگر این زندگی کوچکترین لذت و ارزشی ندارد». چنین سخن میگفت که وقتی هدف کین قرار گرفت و صبح روز بعد پرواز کرد، نوشتند:
چه خجالت زده صبحی! چه دروغین شفقی!
آسمان دامن خونین دارد
کس نداند که در آن آبی دور، در پس پرده ابر
برسرنورفروشان چه بلا آمده است؟
کس به مهتاب تعرض کرده، یا که خورشید به انبوه شهیدان پیوست؟(3)
پایان یادنامه مردی که برای مردمانش ایستاد و ایستاد و ایستاد هم خود حکایتی است متفاوت.
پسرش- احمد- میگوید: «روزی با پدر در باغچه خانه نشسته بودیم. گفت که بینم بچهیم، تو با یک نفس بالای آن کوهبچه روبهرویمان میتوانی بدوی یا نه؟! وقتی من با یک نفس دویدم و برفراز آن کوهبچه رسیدم و بازگشتم، درآغوشم کشید و گفت که وقتی شهید شدم مرا همانجا دفن کنید تا هروقت که پشت من دق شدی(غصه تو را فراگرفت)، با یک نفس خودت را به نزدم برسانی».
در دستنوشتهای که از وی باقی مانده، به خط زیبا نوشته:«پیروزیهای من همیشه بعد از شکستها بوده. چه شکست انسان را متوجه نواقصاش میسازد و انسان با اراده و هدفمند نه تنها از شکست مایوس نمیشود، بلکه در مقابل با درد و سوز و لجاجت بیشتر به کار ادامه میدهد.
من امشب دقیق چنین حالتی را دارم. عدم بهدستآوردن پیروزی طی امسال، بهخصوص در جنگ اخیر خواجهغار مرا بر آن داشته تا بیشتر از پیش تلاش نمایم و در جهت رسیدن به هدف هیچ فرصتی را از دست ندهم. اگر چه جنگ خواجهغار را نمیتوان یک شکست نامید. چه ما دست به عمل وسیع نزدیم که خدای ناخواسته ناکام مانده باشیم. سه پوستهایکه قرار بود اشغال شود، در عوض یک پوسته اضافهتر یعنی چهار پوسته اشغال شده».
***
شیردره پنجشیر - احمدشاه مسعود - را نه فقط اهالی افغان که ایرانیان و خلاصه تمام آنها که با نفرت و کینه نسبتی ندارند، از خاطر نمیبرند. چنان که به احترامش نوشتهایم:
قدم آهسته و دلگیر میرفت
به سوی قله پامیر میرفت
میان آتش دود و مسلسل
ز کابل جانب پنجشیر میرفت(4)
1 - رضادقتی - شاعر افغان
2 - رازق فانی - شاعر افغان
3 - رازق فانی (گذرگاه شقایق) - شاعر افغان
4 - خدنگی - شاعر ایرانی
همشهری مسافر